هیئت مذهبی فرهنگی قمر بنی هاشم(ع) - حسین آباد

مقام معظم رهبری(مدظله العالی) : علم عزای حسینی در دست هیئت های مذهبی است و این مقام و مرتبه مقدس در نهضت بزرگ عاشورا محسوب می شود.

هیئت مذهبی فرهنگی قمر بنی هاشم(ع) - حسین آباد

مقام معظم رهبری(مدظله العالی) : علم عزای حسینی در دست هیئت های مذهبی است و این مقام و مرتبه مقدس در نهضت بزرگ عاشورا محسوب می شود.

هیئت مذهبی فرهنگی قمر بنی هاشم(ع)
در سال 1384 به همت جوانان و همیاری و همفکری ریش سفیدان با اخذ مجوز از سازمان تبلیغات اسلامی و اختصاص کد شناسائی 209110176 به این هیئت به ثبت رسید و فعالیت خود را را در زمینه های مذهبی و فرهنگی شروع نمود.
مسئول هیئت آقای مهدی حسین آبادی (عزیز) می باشند.

آخرین نظرات

داستان اول :

زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسبا‌ب‌کشی کردند.

روز بعد ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسایه‌اش درحال آویزان کردن رخت‌های شسته است و گفت:
«
لباسها چندان تمیز نیست. انگار نمیداند چطور لباس بشوید. احتمالآ باید پودر لباس‌شویی بهتری بخرد
همسرش نگاهی کرد اما چیزی نگفت.
هربار که زن همسایه لباس‌های شسته‌اش را برای خشک شدن آویزان می‌کرد زن جوان همان حرف را تکرار می‌کرد تا اینکه حدود یک ماه بعد، روزی از دیدن لباس‌های تمیز روی بند رخت تعجب کرد و به همسرش گفت:

«یاد گرفته چطور لباس بشوید. مانده‌ام که چه کسی درست لباس شستن را یادش داده
مرد پاسخ داد: «من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجره‌هایمان را تمیز کردم
زندگی هم همینطور است.
وقتی که رفتار دیگران را مشاهده می‌کنیم، آنچه می‌بینیم به درجه شفافیت پنجره‌ای که از آن مشغول نگاه کردن هستیم بستگی دارد. قبل از هرگونه انتقادی، بد نیست توجه کنیم به اینکه خود در آن لحظه چه ذهنیتی داریم و از چه زاویه ای در حال نگاه کردن هستیم .
به‌جای قضاوت کردن  شاید لازم است قبلا چشمان خود را تمیز کنیم !

 

داستان دوم:

 پس از رسیدن یک تماس تلفنی برای یک عمل جراحی اورژانسی، پزشک با عجله راهی بیمارستان شد...

او پس از اینکه جواب تلفن را داد، بلافاصله لباسهایش را عوض کرد و مستقیم وارد بخش جراحی شد.

او پدر پسر را دید که در راهرو می رفت و می آمد و منتظر دکتر بود. به محض دیدن دکتر، پدر داد زد: چرا اینقدر طول کشید تا بیایی؟ مگر نمیدانی زندگی پسر من در خطر است؟ مگر تو احساس مسؤولیت نداری؟

پزشک لبخندی زد و گفت: «متأسفم، من در بیمارستان نبودم و پس از دریافت تماس تلفنی، هرچه سریعتر خودم را رساندم و اکنون، امیدوارم شما آرام باشید تا من بتوانم کارم را انجام دهم.»

پدر با عصبانیت گفت: «آرام باشم؟! اگر پسر خودت همین حالا توی همین اتاق بود، آیا تو میتوانستی آرام بگیری؟ اگر پسر خودت همین حالا میمرد، چکار میکردی؟

پزشک دوباره لبخندی زد و پاسخ داد: «من جوابی را که در کتاب مقدس گفته شده، میگویم: «از خاک آمده ایم و به خاک باز میگردیم. شفادهنده یکی از اسمهای خداوند است. پزشک نمیتواند عمر را افزایش دهد. برو و برای پسرت از خدا شفاعت بخواه. ما بهترین کارمان را انجام میدهیم به لطف و منت خدا...

پدر زمزمه کرد: «نصیحت کردن دیگران وقتی خودمان در شرایط آنان نیستیم آسان است

عمل جراحی چند ساعت طول کشید و بعد پزشک از اتاق عمل با خوشحالی بیرون آمد. «خدا را شکر! پسر شما نجات پیدا کرد.»

و بدون اینکه منتظر جواب پدر شود، با عجله و در حالیکه بیمارستان را ترک می کرد، گفت: اگر شما سؤالی دارید، از پرستار بپرسید.

 پدر با دیدن پرستاری که چند لحظه پس از ترک پزشک دید، گفت: «چرا او اینقدر متکبر است؟ نمیتوانست چند دقیقه صبر کند تا من در مورد وضعیت پسرم ازش سؤال کنم؟

پرستار در حالیکه اشک از چشمانش جاری بود، پاسخ داد: «پسرش دیروز در یک حادثه ی رانندگی مرد. وقتی ما با او برای عمل جراحی پسر تو تماس گرفتیم، او در مراسم تدفین بود و اکنون که او جان پسر تو را نجات داد، با عجله اینجا را ترک کرد تا مراسم خاکسپاری پسرش را به اتمام برساند.»

هرگز کسی را قضاوت نکنید؛ چون شما هرگز نمیدانید زندگی آنان چگونه است و چه بر آنان میگذرد یا آنان در چه شرایطی هستند...

***********************************************************************************

یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا اجْتَنِبُوا کَثیراً مِنَ الظَّنِّ إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ وَ لا تَجَسَّسُوا ( سوره حجرات / آیه12)


ای اهل ایمان، از بسیاری پندارها در حق یکدیگر اجتناب کنید که برخی ظنّ و پندارها گناه است و هرگز (از حال درونی هم) تجسس نکنید ...

****************************************************************************

پس زود قضاوت نکنیم. زود به انتهای قضیه نرسیم و یکه به قاضی نرویم یا در میان صحبتها مدام دنبال درست و غلط نگردیم. قبل از نتیجه گیری کردن در مورد حرفهای دیگران کمی فکر کنیم ؛ خصوصا اگر میدانیم این صحبت فقط از یک احساس زود گذر نشات میگیرد.

خداوندا؛ به من بیاموز قبل از آنکه درباره راه رفتن کسی قضاوت کنم، کمی با کفشهای او راه بروم.!!!

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی