از عرش سلام سرمدی آوردند آیینهی حُسن سرمدی آوردند
با آمدن رضا(ع) از باغ بهشت یک دسته گل محمدی آوردند
قلب مدینه لبریز ازشکوفایی بود و تپش عشق، نبض افق را متحول ساخته، تبلور ثانیه ها طلوع را بشارت می داد.
کروبیان عالم قدس به همراه شش ولایت در انتظار درخشش هشتمین نجم منیر سعادت از دامان مطهره ی نجمه ی طاهره بودند.
سرانجام در سپیده دم ملکوتی یازدهم ذیقعده ، آن سلاله ی نور طالع گردیده و گهواره ی معنویت از درخشش آفتاب رضوی غرق روشنایی شد در حالی که عطر گل محمدی به همراه انفاس مسیحاییش ذایقه ی عشق را می نواخت.
او آمد در حالی که همه می دانستند که خیل مژگانش به هیج کس رحم نمی کند و جذبه ی نگاهش سپاه اشک را به غارت سرمایه ی دل خواهد فرستاد. آمد تا سنگ صبور سینه های افگار باشد. آمد تا پرنده ی دل هر روز به هوای کویش از آشیانه پر گرفته، مشتاقانه آوای عشق سر دهد و دیدگان به دنبال نسیمی از سوی دیارش ساعتها به سوی افق خیره مانده، مسیر کوج پرستوها را دنبال کند. آمد تا با وسعت دریایی سینه اش به نوای سرمستان کوی دوست گوش فرادهد که دردمندانه فریاد می کنند:
ای غریب محبوب ، ای شکوفه ی درخت امید، ای فروغ دیده ی خورشید، تو که از شور و حال قلبهای شکسته مان خبر داری. تو که زمزمه ی فریادهای ملتمسانه مان را بارها شنیده ای ، تو که بارها نماز اشک را بر ساحل دیدگان بارانی مان دیده ای.
چه شود اگر لحظه ای بر کویر دردمندیمان بباری تا نیلوفر بی جان احساس به میمنت حضورت دوباره جان گیرد؟
چه شود اگر ذره ای از غبار کویت را توتیای دیدگان ظلمانیمان گردانی؟ شاید روشنایی گیرد.
چه شود اگر لحظه ای دست نیازمندیمان را بگیری تا تمام زندگی را فدای آن لحظه سازیم؟